۵.۲۴.۱۳۹۱

وقایع‌‏نگاری چند زندگی موجز

خانه‏‌اش بوی ادبیات می‏‌داد. بیش از چهار هزار جلد کتاب خواند. در صد و ده نشست ادبی شرکت کرد. سیزده تحلیل مفصل و دقیق بر کارنامه‏‌ی ادبی سیزده نویسنده نوشت و هفتاد و پنج نقد و نگاه بر هفتاد و پنج کتاب. کاشف و معرف شش نویسنده‏‌ی نابغه‏ به دنیای ادبیات بود:

[کشف اول، نون. ر، بعد از چاپ رمان نخستش (که پر از ارجاع به نبوغش بود) عاشق شد، ازدواج کرد و یک رمان عشقی نوشت. زنان خانه‏‌دار یک بار دیگر او را کشف کردند و رمانش پرفروش شد. کمی بعد، از همسر تحصیل‏کرده‏‌اش (که با استناد به نوشته‏‌هایش، مدام او را محکوم به مردسالاری می‏‌کرد) جدا شد و با زن خانه‏‌دار مطلقه‏‌ای ازدواج کرد.
جمله‏‌ی پایانی رمانش این بود: "سیگارهایمان را در زیرسیگار خاموش کردیم و دیگر هرگز همدیگر را ندیدیم."

میم. میم، کشف دوم (با مخی گوزیده) برای شنا وارد رودخانه‏‌ای خروشان شد اما خروجش را هرگز کسی ندید. او را جستجو کردند اما اثری نیافتند تا این‌که کمی بعد یک مایوی نارنجی رنگ افتاد به قلاب یک ماهی‏گیر ادیب، که منتقدان معتقدند آخرین اثرِ آن نابغه‏‌ی ناکام است. مایو را گذاشتند توی موزه و او را جاودانه کردند.
بخشی از نوشته‏‌هایش:
- همگان مشتاق افراد خوش‏‌مشربند و افراد خوش‏‌مشرب مشتاق من، چون خوش‏‌خنده‏‌ام. خنده‏‌ی من با خنده‏‌ی دیگران یکسر متفاوت است: می‏‌خندم و تمام. چیز دیگری نمی‏‌خواهم. نه می‏‌خواهم فرد طناز، شعور طنز مرا دریابد، نه چون دوشیزه‏‌ای ترشیده بر من رحم آورد و با طنزش مرا از غم برهاند، و نه چون شاهی که به نیشِ تلخکش می‏‌خندد تا در انظار، بزرگوار شود. اما تنها به خنده نیز بسنده نمی‏‌کنم: شاد می‏‌شوم و این در تمام رفتارم مشاهده می‏‌شود. شاد می‌شوم و می‏‌روم. خنده‏‌ی من تحسین است و قدرشناسی، از این‌که محصولی که تولید شده بی‏‌نقص است. من با اشتیاق و صداقت تقاضای طنز و تسَخَر دارم، پس طناز (که این را در‏می‏‌یابد)، با اشتیاق و صداقت تولیدش می‏‌کند.
- تمام تلاشم این است که مثل یک زن بنویسم: نوشته‏ای سراسر صلح‏آمیز، حتی آن‏گاه که از مبارزه سخن می‏گوید.
- حیرت. چه چیز می‏تواند ابعاد این کلمه را شرح دهد، ملموس و معلوم کند و یا به مثالی، تصویرش کند.
- باید یک داستان بنویسم درباره‏ی یک فاحشه که دارد پول‏هایش را جمع می‏کند که یک یخچال بخرد. در خانه‏ی مشتری‏هاش، محتویات و چیدمان یخچال‏ها را بررسی می‏کند و با همه، فقطدرباره‏ی یخچال حرف می‏زند. اسم داستان را هم می‏شود گذاشت: "آدم‏ها و یخچال‏ها" یا "همه چیز درباره‏ی یخچال‏ها و جنسیت".
- داستانِ "آدم‏ها و یخچال‏ها" هشتاد و سه بار حک و اصلاح شد اما امروز همه‏ی صفحاتش را سوزاندم و نابودش کردم. خودسانسوری دارد دهان خودمان و نوشته‏هایمان را سرویس می‏کند. در نوشتار اول بیش از چهل بار نوشته بودم "آلت تناسلی"، در نوشتار آخر حتی یکی هم نبود: داستان بالکل اخته شده بود.
- تواضع واقعی در رفتار مشهود نیست و آنچه تواضع‏اش می‏نامیم تصویری‏ست از ترس و ضعف. این دو، برای مخفی شدن، فریبی زیباتر از نقابِ "تواضع" نمی‏یابند.
- بنویس "من" و از کسی بپرس آنجا چه نوشته؟ اگر سواد داشته باشد خواهد گفت: من. بلافاصله بپرس: تو؟ او خواهد گفت: من. و این بازیِ احمقانه تا روز مرگ هر دوی شما می‏تواند ادامه بیابد.
- ای پاسخ‏ها، چرا از من می‏گریزید؟ چرا مرا رها کرده‏اید؟
- بوکوفسکی بی‏شک پیغمبر است و تمام دین‏اش در این جمله خلاصه می‏شود: "هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست."
- هرگز نتوانسته‏ام از رخداد یکم اسفند آن سالِ بد عبور کنم. همیشه با من هست. فراموش می‏شود اما با من هست. مثل گلوله‏ای که در ماهیچه رسوخ کند، نکُشد اما همواره مرگ را یادآوری کند.

سومی، ف. صاد، ابتدا عمیق بود، به همین سبب مجموعه‏ی شعرش نفروخت. به سعی ناشر، کل نسخه‏های کتابش خمیر شد. دریافت که بنیان جهان بر ابتذال است، دچار سرخوردگی عمیقی شد و تکرر ادرار گرفت. میز کارش را منتقل کرد به توالت. در همان‏جا بود که رایحه‏ی خوش تحول را حس کرد، به سطح آمد و شعر در مدح حاکم نوشت. رسانه‏ها به او لقبِ ملک‏الشعرا داده‏اند.

چهارمی، خانم ب. پ، ناچار به ترجمه پرداخت. نبوغ او در کشف مفاهیم و قصص از پیش کشف شده است.

شین. گاف، کشف پنجم، که خود را (پس از جاذبه‏ی زمین توسط نیوتن) دومین اکتشاف مهم (و پر جاذبه‏ی) تاریخ می‏داند، در محافل، شیرین‌زبانی و دلبری می‌کند، و در خلوت، جمله قصار از بر می‌کند و با اشباح می‏جنگد. دوازده ساعت می‏خوابد و هر شب این کابوس را می‌بیند: فئودور داستایوفسکی و مرلین مونرو دست در دست هم وارد اتاقش می‏شوند. فئودور داستایوفسکی روی دیوار اتاق او می‏نویسد: "یک شهرت مشکوک". مرلین مونرو می‏خندد و دست در دستِ هم می‏روند.
تا امروز به اعتبار چند داستان کوتاه، گوزگوزهای ناموثق، پوست سفید و بی‏نقص صورت، و به اعتبار تمجید استاد کاشف که: "شما شیرین و خوش‏خوان می‏نویسید. ادامه بدهید."، با سی و سه زن روشنفکر، شانزده دخترک علاقه‏مند به ادبیات و شانزده دختر تنها و داغ خوابیده است. به اضافه‏ی پیرزن همسایه؛ که سبیل، اورکت خاکی و شال‏گردن سرخِ شین. گاف، او را به یاد شال‏گردن، اورکت و سبیل‏ چریک جوانی می‏اندازد که در سیاهکل کشته شد. (پیرزن - که اعتقاد دارد قلم اسلحه است - در لحظه‏ی ارگاسم، جوان بازیافته را "مبارز من" و "چریک من" صدا می‏زند.)

مکشوف ششم، الف. جیم، اما (با اینکه کشف شده‏ است) هنوز در یک کافی‏شاپ، اقلام موجود در منو را برای مشتریان مشتاق اما ناآگاه تشریح می‏کند و از فواید و خاصیت‏های قهوه و دم‏کرده‏ی بهارنارنج می‏گوید. می‏نویسد: "چیز کیک، دو عدد. آب معدنی خنک." و در همین حین با خود می‏اندیشد: "من نباید اینجا باشم. این آخرین سفارش است. باید رمانم را شروع کنم. کلی ایده دارم که از اینجا بیرونم خواهد کشید. نجاتم خواهد داد." و همین‏ها را در حین سفارش‏ بعد با خود تکرار می‏کند: چای با طعم هلو، یک عدد. هات چاکلت، کمی غلیظتر از همیشه. بله، با اینکه من نابغه‏ام اما حق همیشه با مشتری‏ست.
بخشی از نوشته‏هایش:
- زن نازا مادر عروسک‏هاست.
- ساعت نه صبح وارد کافه می‏شوم. هیچ جایی در دنیا، مثل این کافه، ساعتِ نه صبح‏هایی تا این حد مشابه ندارد: تعداد آدم‏ها، نورِ برتابیده از پنجره بر روی میزها، رنگ‏ها، بوها، صداها بی‏کوچکترین تفاوتی با روزهای قبل و بعد از خود. تفاوت‏ها از ساعت سه‏ی عصر آغاز می‏شود: تفاوت‏هایی ناچیز و خنثی که تنها من می‏توانم ببینم و حس کنم.
- آن مرد آنجا نشسته است. این قابل اثبات است، به همان قطعیت که مادیتِ ساعت دو و نیم بر ساعتِ دیواری کافه قابل اثبات است. آن مرد در حالی که در آنجا نشسته است و قهوه می‏نوشد، دردی عظیم را تجربه می‏کند. این نیز قابل اثبات است: هر روز ساعت دو می‏آمد تو، می‏نشست روی آن صندلی، قهوه می‏نوشید و سیگار می‏کشید، اما چند روز است که نیامده است. پس او خودش را کشته است.
- آیدا پرسید: درد روزها کجا می‏رود؟ یکی گفت: می‏‏خوابد که شب سرحال باشد. و دیگری گفت: بین میزها می‏چرخد و سفارش‏ها را جمع می‏کند. آیدا خندید و بعد، گریه کرد.
- گاهی گریه‏ام می‏گیرد از اینکه از آن آدم‏ها نیستم که بهشان می‏گویند "آدم خوش‏دل".]  
بیست مقاله‏ نوشت: هفده مقاله در باب نظریه‏های روایت، دو مقاله در باب سانسور، یکی در باب کتاب (که بسیار مورد ارجاع قرار گرفته است. به نام  "فرهنگ و کالاهایش". از متن مقاله:
- سرمایه‏داری چیزی را ارج می‏نهد که قابل تکثیر باشد و چیز قابل تکثیر، چیز ساده است. هنر اصلی سرمایه‏داری ساده‏سازی است. تنها، چیز ساده به تولید انبوه می‏رسد.
- کتاب‏های بی‏خاصیت گرچه کتابند اما بی‏خاصیتند. هر کتاب تنها به این سبب که کتاب است واجد ارزش نیست، همچون هر گفتگو، با اینکه ستوده می‏شود اما می‏تواند گفتگویی یکسر بیهوده باشد. این دو، کتاب و گفتگو ممکن است عناصری ایدئولوژیک در تثبیت و تقدس خود باشند و با سخن پوچ اما در ظاهر عصیانگر، جامعه را به انقیاد درآورده و ببلعند. در این تعریف، سخن پوچ، مشابه است با گونه‏ای فلسفیدن که به کمک تکرار، تثبیت شده و نیز از طریق تکرار ماهیت خود را افشا خواهد کرد.
- امروزه همگان وارد دانشگاه می‏شوند، کتاب می‏خرند، و خود را در تصویرِ (توسط بورژوازی ستایش شده‏ی) فرد ِ مطالعه کننده‏ی نشسته پشتِ میز تحریر، به نمایش می‏گذارند. سرمایه‏داری، تصویر روشنفکر و کار روشنفکری را از راه تولید انبوه طبقه‏ی تحصیل‏کرده مخدوش کرده است. آن تصویر قابل خریداری شده است، همانطور که عینک مطالعه را هم می‌شود بی‌نسخه‌ی پزشک از داروخانه‏ها خرید.) 
هفت رمان نوشت، پنج مجموعه داستان کوتاه، دو کتاب شعر، یازده کار ترجمه (داستان، تئوری داستان و یکی هم به این نام: نکاتی در تعمیر لوازم خانگی)، یک رساله‏ی چند جلدی در باب ترجمه، ویرایش متون کهن: چهار متنِ سترگ (یکیش: قلتاش‏نامه‏ی میرزای طسوجی) و هزاران نامه به صدها دوست.
در یکی از نامه‏هایش به سین. سپهری می‏خوانیم: "مگر نه اینکه همگان در طلب لیلی، مجنون‏اند؟ و لیلیِ هیچکس خوشتر از لیلیِ دیگران نیست و هیچکداممان نیز مجنون‏تر از دیگری."
برایش چند بزرگداشت کوچک ترتیب دادند. (میم. میم در بزرگداشتی که در یک کافی‏شاپ برگزار می‏شد از دختر مو فرفریِ سبزه‏ای که کنارش نشسته بود پرسید: شما می‏دونید کافی لاته چیه؟ و دختر خندید. زیباترین خنده‏ای بود که میم. میم تا آن روز دیده بود. سخنران - که سردبیر صفحه‏ی ادبیاتِ یک روزنامه‏ی توقیف نشده بود و از پچ‏پچ جوان با دختر، ناراحت - گفت: اینجا جمع شدیم به خاطر استاد، نه برای دختربازی. میم. میم نگاهی به او انداخت و پرسید: شما می‏دونی کافی لاته چیه؟ بخشی از حاضران خندیدند. سخنران گفت: متاسفم برای شما. میم. میم بلند شد و گفت: من از شما عذر می‏خوام اما من واقعا نمی‏دونم کافی لاته چیه. دختر با صدای بلند خندید و درخشش دندان‏هایش کافه را روشن کرد. الف. جیم - که در همین کافی‏شاپ کار می‏کرد - به سمت میم. میم آمد، دست بر شانه‏اش گذاشت و با اشاره‏ای او را به سالن دیگر برد، طعم و شکلِ کافی لاته و دیگر اقلام موجود را برای او شرح داد و برایش یک قهوه ترک و یک کراوسان شکلاتی آورد. میم. میم قهوه و کیک را برداشت، برگشت و نشست روی صندلی‏اش، خیره شد به سخنران، خوراکی‏هایش را خورد و سیگاری کشید. بعد، از جایش بلند شد و گفت: "من از جمع عذر می‏خوام اما باید عرض کنم که ریدم به بزرگداشتی که تو کافی‏شاپ برگزار میشه. ریدم به باور کسی که بگه کافی‏شاپ جای دختربازی نیست. ریدم به سلامت اون آقای متشخص - با انگشت اشاره کرد به مرد پنجاه ساله‏ی خوش‏پوشی که در رأس مجلس نشسته بود - که وقتی من سیگار روشن کردم چپ چپ نگاهم کرد. ریدم به ادبیات کافی‏شاپی. ریدم به جامعه‏تون. ریدم به منوهای ترسناکتون." یکی گفت: "خفه شو دیوونه". میم. میم نگاهش کرد و گفت: "ریدم به عقلا، ریدم به همه‏ی بزرگداشت‏ها، به همه‏ی جملات قصاری که از آدم‏های بزرگ نقل می‏کنید، و با اینکه می‏دونم همه‏تون دردهایی دارید و رنج می‏کشید اما ریدم به هیکل همه‏تون، به جز این خانم زیبا و اون بارمنِ جوون مهربون البته." خودکارش را از جیبش برداشت، برگی از دفتر یادداشتش کند، شماره تلفنش را نوشت، گذاشت جلوی دختر و خارج شد. دختر زیر نگاه جمع، بازی‌گرانه، با فندکش کاغذ را آتش زد و گذاشت توی زیر سیگار. الف. جیم زیرسیگار را برداشت و روی میز، زیرسیگاری دیگر گذاشت. دختر - که در ظاهر صُلب بود اما چیزی مثل رقص در میان اندامش جاری - سیگاری روشن کرد، کیفش را برداشت و با سرعت، مراسم بزرگداشت را ترک کرد.)
کتاب‏هایش بارها تجدید چاپ شد. چند جایزه‏ی ادبی گرفت: در سنین بیست و هشت، سی و سه، چهل و یک، چهل و دو (مشترک با نویسنده‌ای دیگر)، چهل و هشت، پنجاه و یک، شصت (از جشنواره‌ای که معتقد بود جایزه گرفتن از آن یعنی: "آفرین، مثل خودمان مزخرف بوده‏ای و جفنگ نوشته‏ای.") و شصت و چهار.
تولد شصت و هشت سالگی‏اش مصادف شد با افتتاحیه‏ی اولین دوره‏ی جشنواره‏ای که به نام او برگزار می‏شد (و یا برعکس). در هفتاد و یک سالگی، به پاس ِ آثاری که گویای دغدغه‏ی انسان امروز است و به خاطر تأثیر بر ادبیات دوران خود، جایزه‏ی نوبل به او اهدا شد. در هفتاد و دو سالگی (در حالی که در خانه‏ی بزرگش تنها بود و داشت شعری می‏نوشت در وصف عشق) ناگهان احساس تشنگی کرد. از جایش بلند شد، در یخچال را باز کرد، بطری آب را برداشت، در یخچال را بست، چوب پنبه‏ی بطری را بیرون کشید، بطری را خم کرد، لیوان را پر کرد، بطری را گذاشت روی میز و قبل از آن‌که دستش به لیوان برسد مُرد. چند روز بعد، خانه‌‏اش بوی تعفن می‏داد.

۱۰.۰۵.۱۳۹۰

سادوخ و همکاران





چه کسی جشن را به هم ریخت؟ و چرا؟
سادوخ و همکاران، پرده از راز این معما برخواهند کشید و به ابهامات پاسخ خواهند گفت.
سادوخ کیست؟
مرد. سی و چهار ساله.
از هجده سالگی، بی‌وقفه و هر شب خواب می‌بیند که دخترکی دل‌آرام با یک دست نوازشش می‌کند و در دست دیگر، شمشیری مرصع (به زر و زمرد و لعل و مروارید و مینا) می‌چرخاند.
برای خواب سادوخ تعابیر متفاوتی تبیین شده است:
یک. سادوخ در حال نوازش شدن دوشقه خواهد شد و دل‌آرام از خون او می‌نوشد.
دو. سادوخ سر خواهد باخت اما رخ از روی ِ دل‌آرام شمشیرزن نخواهد گرداند. (دل‌آرام به او خواهد خندید و شمشیر را به غلاف کمر خود خواهد آویخت.)
سه. سادوخ در حال ورود به بطن دل‌آرام، شمشیری مرصع را در بطن خود حس خواهد کرد.
چهار. سادوخ حکمت خواهد یافت و در جشنی عمومی، از بالای درختی، بر سر مهمانان، رقاصان و مداحان بول کرده، محاکمه شده و شقه شقه خواهد شد.
پنج. سادوخ به زیبارویی دل خواهد بست (که در منظر همگان عجوزه‌ای‌ست) و از او صاحب اولاد بی‌شماری خواهد شد که او را دوشقه کرده و با مادر خود خواهند آمیخت. سادوخ در حال شقه شدن احساس بیچارگی و درد در شقه‌گاه خواهد کرد.
شش. سادوخ دوستانی از میان اجنه خواهد یافت، به قدرت و مرحمت آنان چند صباحی را در مکنت و امنیت به پایکوبی و دست‌افشانی خواهد گذراند اما در نهایت به دست ِ هم‌آنان (که سادوخی دیگر یافته‌اند) دوشقه خواهد شد.
هفت. سادوخ با لویناس آشنا خواهد شد (که به زعم ژاک ِ شالوده‌شکن: حکیمی‌ست درصدد ِ معرفی اخلاقی ناظر بر اخلاق) و از او کلامی خواهد شنید:
"ایده‌ی عشقی که در حکم خلط ِ میان دو موجود باشد یک ایده‌ی رمانتیک کاذب است. شور و شوق رابطه‌ی عاشقانه از واقعیت ِ دو بودن برمی‌خیزد و از اینکه دیگری مطلقا دیگری‌ست."
از شعف ِ درک این مطلب، نخست باورش، دوم روابط خصوصی و اجتماعی‌اش، و سپس جسمش دوشقه خواهد شد.
هشت. سادوخ امر مقدس را لمس خواهد کرد و مدتی بعد به کلی مفقود خواهد شد .سال‌ها بعد، بخشی از او در صحن یک امام‌زاده و بخشی دیگر در اتاق یک کشیش کشف خواهد شد؛ عضویش در فاحشه‌خانه، چند تار مویش بر شالی در تبت، روحش در زیتون‌بنی در اسرائیل، خونش جوهر کلمات ِ کتابی آسمانی و دندانش عصای رهبری را آراسته که حکم جهاد می‌دهد...
نه. نام سادوخ از صفحه‌ی روزگار محو خواهد شد. مردمان برای سهولت ِ تلفظ، پسرانشان را "سا" و دخترانشان را "دوخ" خواهند نامید.
ده. سادوخ رستگار خواهد شد اما به خاطر شدت درد و خون‌ریزی این را نخواهد فهمید.
سرنوشت سادوخ در تعابیر دیگر نیز مشابه ده مورد فوق‌ است که از ذکرشان می‌پرهیزم. نتیجه اینکه: جمیع خواب‌گذاران بر آنند که (به رغم صور گوناگون تعابیر) رویا یکی و تعبیر نیز یکی‌ست: نوازش شدن سادوخ امری‌ست احتمالی، و اما دوشقه شدن او در آینده‌ای نزدیک قطعی‌ست.
و اما دوش، بالاخره قاعده می‌شکند و سادوخ خوابی نو می‌بیند: دست دراز کرده است به سمت چیزی یا کسی که دیده نمی‌شود و انگشتانش را به سمت آن یا او می‌کشد اما هیچ به چنگ نمی‌آورد. خواب کش می‌آید و ناگهان شبحی در برابر سادوخ هویدا می‌شود: سادوخی دیگر، که انگشتانش را به سمت سادوخ نخست کشیده است. سادوخ از خواب می‌پرد و می‌اندیشید: سادوخ واقعی کدام است؟ آن‌که خواب می‌بیند؟ آن‌که سوژه‌ی خواب است؟ آن‌که همچون شبحی نابه‌هنگام رخ می‌نماید؟ یا آن‌که خواب را روایت می‌کند؟ یا سادوخ پنجم؟ کسی که تعبیر می‌کند: واضح است که تعبیر این خواب نیز چیزی نیست جز دو شقه شدن. معمای خون‌ریز اما این است: کدام یک شــقه خواهد شد؟ شاید سادوخ ششم: سادوخی که پنج سادوخ پیش از خود را درک کرده است و به بی‌نهایت سادوخ پس از خود می‌اندیشد. سادوخی که در جستجوی حقیقت است. آه، حقیقت، چه واژه‌ی به بازی گرفته شده‌ی ملموسی.
سادوخ دارای تحصیلات عالیه است (مثل همه). عضو جدید گروه ِ (مخفی ِ ) "کفج": کاشفان فروتن جرم. مسئولیت تیمی: گریز از ملال.
و همکارانش:
سرهنگ میم: مرد. چهل و سه ساله. خشمگین. مسئولیت تیمی: دعوت به آرامش.
یول ِ والامقام: مرد. پنجاه ساله. رئیس گروه. چست و چالاک. مسئولیت تیمی: جمع‌بندی.
جناب ِ دوشیزه: زن. چهل و شش ساله. معشوق ابدی ِ مرحوم هری کالاهان ِ فقید. خبیث اما مفید. مسئولیت تیمی: شامورتی‌بازی و دلبری.

در گزارش‌های بعد، شناختنامه‌ای از ویژگی‌ها و مهارت‌های همکاران ارائه می‌شود.
این وبلاگ محلی‌ست برای بررسی و ثبت پرونده‌ی "کسی که جشن را به هم ریخت".

۶.۱۹.۱۳۹۰

خشونت صبحگاهی



ساکنان ِ خانه‌ای که پنجره‌اش رو به اعدام باز می‌شود، خلوت را نه جایی برای آهستگی ِ روح، بلکه مخفی‌گاهی تنانه برای تولید مثل می‌خواهند. تولیدات ِ این خانه، سوژه‌هایی فعال برای تماشای خشونت‌اند؛ و از این روی، ابژه‌ای بالقوه در جهت ِ به فعل درآوردن امر توتالیتر. 
امر توتالیتر همواره مشتاق ِ تماشاگری‌ست، و همچنین نیازمند ِ تماشا شدن. به این سبب، با تحسین کردن تماشاگران (و نه اجراگران) و با برپایی کارناوال‌*های خشونت ِ مقدس علیه دشمنان ِ جامعه**، بازتعریفی از واژگان ِ امنیت، خیر و شر ارائه می‌دهد؛ مانیفست ِ قدرت ِ حاکم را (که با واژگانی عام‌فهم و عام‌پسند*** نوشته شده) در انظار قرائت می‌کند و بر پنجره‌ها، خلوت‌ها و زایمان‌ها تسلط می‌یابد.

* کارناوال برخلاف ِ تأتر، کتاب و سینما، فرآیند ِ تماشا و اجرا را به امری روزمره و دوسویه بدل می‌کند: تماشاگر بخشی از اجراست و اجراگر، شاهد ِ تماشاگر.
** دشمن کسی‌ست که شما از داستان ِ وی بیزارید: ژان پل سارتر
در وضعیت ِ توتالیتر، دلایل ِ بیزاری دولتی‌ست، به همین دلیل نه لزوما اخلاقی. 
*** در این وضعیت، امر عام‌پسند امری‌ست که در رسانه‌ها تبلیغ و تکریم می‌شود، و رسانه‌ وحی منزل‌ است: هوای ابری در رسانه زودتر می‌بارد.

برچسب‌ها: اعدام قاتلان، تنبیه و تحقیر اراذل و اوباش در انظار، گشت ارشاد، حجاب، بلوتوث، خانه‌ی ملت، یوم الله 9 دی، بازار تهران، خانه‌ی عفاف (و نه فاحشه  خانه)، فرهنگ‌سازی، قصاص، آپلود، اجتماع خودجوش، جشن نیکوکاری، ولایت "مطلقه‌ی" فقیه، فیسبوک

۱۰.۰۵.۱۳۸۹

پیشگفتار: بهتر است همدیگر را نکشیم




ما همگى در قبال همه كس مسئوليم، اما من از همه بيشتر.
 آليوشا/ برادران كارامازوف
...امانوئل لویناس: من "بايد" ديگربودگى ِ او را به رسميت بشناسم. واقعيت ِ حضور "ديگرى" مبين "بايد" ِ بنيادين اخلاق است؛ او مسئوليتى را در من بيدار مى‌كند كه نه مى‌توانم از آن بپرهيزم و نه هرگز حتى انتخابش كنم. «از نظر من، مسئوليت يعنى مسئوليت در قبال ديگرى، و در نتيجه يعنى مسئوليت در قبال آنچه انجام نداده‌ام يا حتى در قبال آنچه برايم مهم نيست؛ يا آنچه دقيقاً برايم مهم است و در هيئت چهره با من برخورد مى‌كند.» (گفت وگو با فيليپ نمو)
مفهوم "چهره" به كرات در آثار متاخر لويناس مطرح مى‌شود. چهره همان تجلى "ديگرى" بر من است. "ديگرى" چهره است. چهره سخن مى‌گويد و مرا به پاسخگويى وامى‌دارد. چهره از من فراتر و بلندتر است. چهره بر من تجلى مى‌كند و من حتى فرصت ندارم (و نبايد داشته باشم) كه رنگ چشمان و خطوط صورت را تشخيص دهم. من حتى پيش از آنكه "باشم" مسئول او مى‌شوم. حتى پيش از آنكه در قبال او مسئوليتى را بر عهده گرفته باشم. در واقع تجلى چهره از قبل مسئوليتى را بر گردن من انداخته است. مى‌بينيم كه اخلاق لويناس بر هيچ نوع اصل يا قاعده يا قانون يا دستور مطلق به معناى كانتى آن استوار نيست. نيز هيچ نوع شريعتى را وام نمى‌گيرد. به واقع لويناس اين نكته را به خوبى دريافته است كه دو هزار سال تفكر عقلانى نتوانسته است نشان دهد كه چرا نبايد قتل كرد. لويناس معتقد است «رابطه‌ی آدمى با چهره به طور بى‌واسطه اخلاقى است». ولى به خوبى آگاه است كه اين حكم ظريف را خيلى ساده مى‌توان نقض و رد كرد. «چهره آن چيزى است كه آدمى قادر به كشتنش نيست، يا دست كم آن چيزى است كه معنايش در اين گفته خلاصه مى‌شود: «قتل مكن» [از فرامين كتاب مقدس]. البته درست است كه قتل نفس واقعيتى پيش‌پاافتاده است: آدمى مى‌تواند "ديگرى" را به قتل برساند؛ الزام اخلاقى مبين نوعى ضرورت هستى‌شناسانه نيست. فرمان منع قتل نفس، آدم كشى را ناممكن نمى‌كند.» شايد بايد گفت: مى‌توان كشت ولى "بهتر" است نكشيم آن هم درست به همان معنا كه "اخلاق بهتر از هستى‌شناسى" است. همين "بهتر" و نه چيز ديگر، و نه هيچ نوع "بايد" كانتى يا "ضرورتاً چنين است". اين "بهتر" را نمى‌توان مضمون‌پردازى، بازنمايى، آرمانى، اين‌‌همانى و غيره كرد. اين "بهتر" همواره از چنگ مى‌گريزد. بشر اين "بهتر" را عقلاً نمى‌فهمد مگر به ميانجى ِ گشودگى و پاسخگويى به تجلى چهره‌ی "ديگرى"... 


بخشی از متن ِ "چیزی بهتر از بودن (درباره‌ی فلسفه‌ی امانوئل لویناس)": امید مهرگان +