خانهاش
بوی ادبیات میداد. بیش از چهار هزار جلد کتاب خواند. در صد و ده نشست ادبی شرکت
کرد. سیزده تحلیل مفصل و دقیق بر کارنامهی ادبی سیزده نویسنده نوشت و هفتاد و پنج
نقد و نگاه بر هفتاد و پنج کتاب. کاشف و معرف شش نویسندهی نابغه به دنیای ادبیات
بود:
[کشف اول،
نون. ر، بعد از چاپ رمان نخستش (که پر از ارجاع به نبوغش بود) عاشق شد، ازدواج کرد
و یک رمان عشقی نوشت. زنان خانهدار یک بار دیگر او را کشف کردند و رمانش پرفروش
شد. کمی بعد، از همسر تحصیلکردهاش (که با استناد به نوشتههایش، مدام او را
محکوم به مردسالاری میکرد) جدا شد و با زن خانهدار مطلقهای ازدواج کرد.
جملهی
پایانی رمانش این بود: "سیگارهایمان را در زیرسیگار خاموش کردیم و دیگر هرگز
همدیگر را ندیدیم."
میم.
میم، کشف دوم (با مخی گوزیده) برای شنا وارد رودخانهای خروشان شد اما خروجش را
هرگز کسی ندید. او را جستجو کردند اما اثری نیافتند تا اینکه کمی بعد یک مایوی نارنجی رنگ افتاد به قلاب یک ماهیگیر ادیب، که
منتقدان معتقدند آخرین اثرِ آن نابغهی ناکام است. مایو را گذاشتند توی موزه و او
را جاودانه کردند.
بخشی
از نوشتههایش:
- همگان مشتاق
افراد خوشمشربند و افراد خوشمشرب مشتاق من، چون خوشخندهام. خندهی من با
خندهی دیگران یکسر متفاوت است: میخندم و تمام. چیز دیگری نمیخواهم. نه میخواهم
فرد طناز، شعور طنز مرا دریابد، نه چون دوشیزهای ترشیده بر من رحم آورد و با طنزش
مرا از غم برهاند، و نه چون شاهی که به نیشِ تلخکش میخندد تا در انظار، بزرگوار
شود. اما تنها به خنده نیز بسنده نمیکنم: شاد میشوم و این در تمام رفتارم مشاهده
میشود. شاد میشوم و میروم. خندهی من تحسین است و قدرشناسی، از اینکه محصولی که
تولید شده بینقص است. من با اشتیاق و صداقت تقاضای طنز و تسَخَر دارم، پس طناز (که این را درمییابد)، با اشتیاق و صداقت تولیدش میکند.
- تمام تلاشم این
است که مثل یک زن بنویسم: نوشتهای سراسر صلحآمیز، حتی آنگاه که از مبارزه سخن
میگوید.
- حیرت. چه چیز
میتواند ابعاد این کلمه را شرح دهد، ملموس و معلوم کند و یا به مثالی، تصویرش
کند.
- باید یک داستان
بنویسم دربارهی یک فاحشه که دارد پولهایش را جمع میکند که یک یخچال بخرد. در
خانهی مشتریهاش، محتویات و چیدمان یخچالها را بررسی میکند و با همه، فقطدربارهی
یخچال حرف میزند. اسم داستان را هم میشود گذاشت: "آدمها و یخچالها"
یا "همه چیز دربارهی یخچالها و جنسیت".
- داستانِ "آدمها و یخچالها" هشتاد و سه بار حک و اصلاح شد اما امروز همهی
صفحاتش را سوزاندم و نابودش کردم. خودسانسوری دارد دهان خودمان و نوشتههایمان را
سرویس میکند. در نوشتار اول بیش از چهل بار نوشته بودم "آلت تناسلی"،
در نوشتار آخر حتی یکی هم نبود: داستان بالکل اخته شده بود.
- تواضع واقعی در
رفتار مشهود نیست و آنچه تواضعاش مینامیم تصویریست از ترس و ضعف. این دو، برای
مخفی شدن، فریبی زیباتر از نقابِ "تواضع" نمییابند.
- بنویس "من" و از کسی بپرس آنجا چه نوشته؟ اگر سواد داشته باشد خواهد گفت: من.
بلافاصله بپرس: تو؟ او خواهد گفت: من. و این بازیِ احمقانه تا روز مرگ هر دوی شما
میتواند ادامه بیابد.
- ای پاسخها، چرا
از من میگریزید؟ چرا مرا رها کردهاید؟
- بوکوفسکی بیشک
پیغمبر است و تمام دیناش در این جمله خلاصه میشود: "هیچ چیز بدتر از خیلی
دیر نیست."
- هرگز نتوانستهام
از رخداد یکم اسفند آن سالِ بد عبور کنم. همیشه با من هست. فراموش میشود اما با
من هست. مثل گلولهای که در ماهیچه رسوخ کند، نکُشد اما همواره مرگ را یادآوری
کند.
سومی، ف.
صاد، ابتدا عمیق بود، به همین سبب مجموعهی شعرش نفروخت. به سعی ناشر، کل نسخههای
کتابش خمیر شد. دریافت که بنیان جهان بر ابتذال است، دچار سرخوردگی عمیقی شد و
تکرر ادرار گرفت. میز کارش را منتقل کرد به توالت. در همانجا بود که رایحهی خوش
تحول را حس کرد، به سطح آمد و شعر در مدح حاکم نوشت. رسانهها به او لقبِ
ملکالشعرا دادهاند.
چهارمی، خانم ب. پ، ناچار به ترجمه پرداخت. نبوغ او در کشف مفاهیم و قصص از پیش کشف شده است.
شین.
گاف، کشف پنجم، که خود را (پس از جاذبهی زمین توسط نیوتن) دومین اکتشاف مهم (و پر
جاذبهی) تاریخ میداند، در محافل، شیرینزبانی و دلبری میکند، و در خلوت، جمله
قصار از بر میکند و با اشباح میجنگد. دوازده ساعت میخوابد و هر شب این کابوس را
میبیند: فئودور داستایوفسکی و مرلین مونرو دست در دست هم وارد اتاقش میشوند. فئودور
داستایوفسکی روی دیوار اتاق او مینویسد: "یک شهرت مشکوک". مرلین مونرو
میخندد و دست در دستِ هم میروند.
تا امروز
به اعتبار چند داستان کوتاه، گوزگوزهای ناموثق، پوست سفید و بینقص صورت، و به
اعتبار تمجید استاد کاشف که: "شما شیرین و خوشخوان مینویسید. ادامه بدهید."،
با سی و سه زن روشنفکر، شانزده دخترک علاقهمند به ادبیات و شانزده دختر تنها و
داغ خوابیده است. به اضافهی پیرزن همسایه؛ که سبیل، اورکت خاکی و شالگردن
سرخِ شین. گاف، او را به یاد شالگردن، اورکت و سبیل چریک جوانی میاندازد که
در سیاهکل کشته شد. (پیرزن - که اعتقاد دارد قلم اسلحه است - در لحظهی ارگاسم،
جوان بازیافته را "مبارز من" و "چریک من" صدا میزند.)
مکشوف
ششم، الف. جیم، اما (با اینکه کشف شده است) هنوز در یک کافیشاپ، اقلام موجود در
منو را برای مشتریان مشتاق اما ناآگاه تشریح میکند و از فواید و خاصیتهای قهوه و
دمکردهی بهارنارنج میگوید. مینویسد: "چیز کیک، دو عدد. آب معدنی
خنک." و در همین حین با خود میاندیشد: "من نباید اینجا باشم. این آخرین
سفارش است. باید رمانم را شروع کنم. کلی ایده دارم که از اینجا بیرونم خواهد کشید.
نجاتم خواهد داد." و همینها را در حین سفارش بعد با خود تکرار میکند: چای
با طعم هلو، یک عدد. هات چاکلت، کمی غلیظتر از همیشه. بله، با اینکه من نابغهام
اما حق همیشه با مشتریست.
بخشی
از نوشتههایش:
- زن نازا مادر
عروسکهاست.
- ساعت نه صبح وارد
کافه میشوم. هیچ جایی در دنیا، مثل این کافه، ساعتِ نه صبحهایی تا این حد مشابه
ندارد: تعداد آدمها، نورِ برتابیده از پنجره بر روی میزها، رنگها، بوها، صداها
بیکوچکترین تفاوتی با روزهای قبل و بعد از خود. تفاوتها از ساعت سهی عصر آغاز
میشود: تفاوتهایی ناچیز و خنثی که تنها من میتوانم ببینم و حس کنم.
- آن مرد آنجا
نشسته است. این قابل اثبات است، به همان قطعیت که مادیتِ ساعت دو و نیم بر ساعتِ
دیواری کافه قابل اثبات است. آن مرد در حالی که در آنجا نشسته است و قهوه مینوشد،
دردی عظیم را تجربه میکند. این نیز قابل اثبات است: هر روز ساعت دو میآمد تو،
مینشست روی آن صندلی، قهوه مینوشید و سیگار میکشید، اما چند روز است که نیامده
است. پس او خودش را کشته است.
- آیدا پرسید: درد
روزها کجا میرود؟ یکی گفت: میخوابد که شب سرحال باشد. و دیگری گفت: بین میزها
میچرخد و سفارشها را جمع میکند. آیدا خندید و بعد، گریه کرد.
- گاهی گریهام
میگیرد از اینکه از آن آدمها نیستم که بهشان میگویند "آدم
خوشدل".]
بیست
مقاله نوشت: هفده مقاله در باب نظریههای روایت، دو مقاله در باب سانسور، یکی در
باب کتاب (که بسیار مورد ارجاع قرار گرفته است. به نام "فرهنگ و کالاهایش".
از متن مقاله:
- سرمایهداری چیزی را ارج مینهد که قابل تکثیر باشد و چیز قابل تکثیر، چیز ساده است. هنر اصلی سرمایهداری سادهسازی است. تنها، چیز ساده به تولید انبوه میرسد.
- کتابهای بیخاصیت گرچه کتابند اما بیخاصیتند. هر کتاب تنها به این سبب که کتاب است واجد ارزش نیست، همچون هر گفتگو، با اینکه ستوده میشود اما میتواند گفتگویی یکسر بیهوده باشد. این دو، کتاب و گفتگو ممکن است عناصری ایدئولوژیک در تثبیت و تقدس خود باشند و با سخن پوچ اما در ظاهر عصیانگر، جامعه را به انقیاد درآورده و ببلعند. در این تعریف، سخن پوچ، مشابه است با گونهای فلسفیدن که به کمک تکرار، تثبیت شده و نیز از طریق تکرار ماهیت خود را افشا خواهد کرد.
- امروزه همگان وارد دانشگاه میشوند، کتاب میخرند، و خود را در تصویرِ (توسط بورژوازی ستایش شدهی) فرد ِ مطالعه کنندهی نشسته پشتِ میز تحریر، به نمایش میگذارند. سرمایهداری، تصویر روشنفکر و کار روشنفکری را از راه تولید انبوه طبقهی تحصیلکرده مخدوش کرده است. آن تصویر قابل خریداری شده است، همانطور که عینک مطالعه را هم میشود بینسخهی پزشک از داروخانهها خرید.)
- سرمایهداری چیزی را ارج مینهد که قابل تکثیر باشد و چیز قابل تکثیر، چیز ساده است. هنر اصلی سرمایهداری سادهسازی است. تنها، چیز ساده به تولید انبوه میرسد.
- کتابهای بیخاصیت گرچه کتابند اما بیخاصیتند. هر کتاب تنها به این سبب که کتاب است واجد ارزش نیست، همچون هر گفتگو، با اینکه ستوده میشود اما میتواند گفتگویی یکسر بیهوده باشد. این دو، کتاب و گفتگو ممکن است عناصری ایدئولوژیک در تثبیت و تقدس خود باشند و با سخن پوچ اما در ظاهر عصیانگر، جامعه را به انقیاد درآورده و ببلعند. در این تعریف، سخن پوچ، مشابه است با گونهای فلسفیدن که به کمک تکرار، تثبیت شده و نیز از طریق تکرار ماهیت خود را افشا خواهد کرد.
- امروزه همگان وارد دانشگاه میشوند، کتاب میخرند، و خود را در تصویرِ (توسط بورژوازی ستایش شدهی) فرد ِ مطالعه کنندهی نشسته پشتِ میز تحریر، به نمایش میگذارند. سرمایهداری، تصویر روشنفکر و کار روشنفکری را از راه تولید انبوه طبقهی تحصیلکرده مخدوش کرده است. آن تصویر قابل خریداری شده است، همانطور که عینک مطالعه را هم میشود بینسخهی پزشک از داروخانهها خرید.)
هفت رمان
نوشت، پنج مجموعه داستان کوتاه، دو کتاب شعر، یازده کار ترجمه (داستان، تئوری
داستان و یکی هم به این نام: نکاتی در تعمیر لوازم خانگی)، یک رسالهی چند جلدی در
باب ترجمه، ویرایش متون کهن: چهار متنِ سترگ (یکیش: قلتاشنامهی میرزای طسوجی) و
هزاران نامه به صدها دوست.
در یکی
از نامههایش به سین. سپهری میخوانیم: "مگر نه اینکه همگان در طلب لیلی،
مجنوناند؟ و لیلیِ هیچکس خوشتر از لیلیِ دیگران نیست و هیچکداممان نیز مجنونتر از
دیگری."
برایش
چند بزرگداشت کوچک ترتیب دادند. (میم. میم در بزرگداشتی که در یک کافیشاپ برگزار میشد
از دختر مو فرفریِ سبزهای که کنارش نشسته بود پرسید: شما میدونید کافی لاته چیه؟
و دختر خندید. زیباترین خندهای بود که میم. میم تا آن روز دیده بود. سخنران - که
سردبیر صفحهی ادبیاتِ یک روزنامهی توقیف نشده بود و از پچپچ جوان با دختر،
ناراحت - گفت: اینجا جمع شدیم به خاطر استاد، نه برای دختربازی. میم. میم نگاهی به
او انداخت و پرسید: شما میدونی کافی لاته چیه؟ بخشی از حاضران خندیدند. سخنران
گفت: متاسفم برای شما. میم. میم بلند شد و گفت: من از شما عذر میخوام اما من
واقعا نمیدونم کافی لاته چیه. دختر با صدای بلند خندید و درخشش دندانهایش کافه
را روشن کرد. الف. جیم - که در همین کافیشاپ کار میکرد - به سمت میم. میم آمد،
دست بر شانهاش گذاشت و با اشارهای او را به سالن دیگر برد، طعم و شکلِ کافی لاته
و دیگر اقلام موجود را برای او شرح داد و برایش یک قهوه ترک و یک کراوسان شکلاتی
آورد. میم. میم قهوه و کیک را برداشت، برگشت و نشست روی صندلیاش، خیره شد به
سخنران، خوراکیهایش را خورد و سیگاری کشید. بعد، از جایش بلند شد و گفت: "من
از جمع عذر میخوام اما باید عرض کنم که
ریدم به بزرگداشتی که تو کافیشاپ برگزار میشه. ریدم به باور کسی که بگه کافیشاپ
جای دختربازی نیست. ریدم به سلامت اون آقای متشخص - با انگشت اشاره کرد به مرد
پنجاه سالهی خوشپوشی که در رأس مجلس نشسته بود - که وقتی من سیگار روشن کردم چپ
چپ نگاهم کرد. ریدم به ادبیات کافیشاپی. ریدم به جامعهتون. ریدم به منوهای
ترسناکتون." یکی گفت: "خفه شو دیوونه". میم. میم نگاهش کرد و گفت:
"ریدم به عقلا، ریدم به همهی بزرگداشتها، به همهی جملات قصاری که از
آدمهای بزرگ نقل میکنید، و با اینکه میدونم همهتون دردهایی دارید و رنج
میکشید اما ریدم به هیکل همهتون، به جز این خانم زیبا و اون بارمنِ جوون مهربون
البته." خودکارش را از جیبش برداشت، برگی از دفتر یادداشتش کند، شماره تلفنش
را نوشت، گذاشت جلوی دختر و خارج شد. دختر زیر نگاه جمع، بازیگرانه، با فندکش
کاغذ را آتش زد و گذاشت توی زیر سیگار. الف. جیم زیرسیگار را برداشت و روی میز،
زیرسیگاری دیگر گذاشت. دختر - که در ظاهر صُلب بود اما چیزی مثل رقص در میان
اندامش جاری - سیگاری روشن کرد، کیفش را برداشت و با سرعت، مراسم بزرگداشت را ترک
کرد.)
کتابهایش
بارها تجدید چاپ شد. چند جایزهی ادبی گرفت: در سنین بیست و هشت، سی و سه، چهل و
یک، چهل و دو (مشترک با نویسندهای دیگر)، چهل و هشت، پنجاه و یک، شصت (از
جشنوارهای که معتقد بود جایزه گرفتن از آن یعنی: "آفرین، مثل خودمان مزخرف
بودهای و جفنگ نوشتهای.") و شصت و چهار.
تولد شصت
و هشت سالگیاش مصادف شد با افتتاحیهی اولین دورهی جشنوارهای که به نام او
برگزار میشد (و یا برعکس). در هفتاد و یک سالگی، به پاس ِ آثاری که گویای دغدغهی
انسان امروز است و به خاطر تأثیر بر ادبیات دوران خود، جایزهی نوبل به او اهدا
شد. در هفتاد و دو سالگی (در حالی که در خانهی بزرگش تنها بود و داشت شعری
مینوشت در وصف عشق) ناگهان احساس تشنگی کرد. از جایش بلند شد، در یخچال را باز
کرد، بطری آب را برداشت، در یخچال را بست، چوب پنبهی بطری را بیرون کشید، بطری را
خم کرد، لیوان را پر کرد، بطری را گذاشت روی میز و قبل از آنکه دستش به لیوان برسد
مُرد. چند روز بعد، خانهاش بوی تعفن میداد.